پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

دختر رویایی مامان و بابا

بدون عنوان

کلمات جدید پرنیا جون: بیش:بشین باباد":بادبادک بابد":بابابزرگ مابد":مامان بزرگ آره:آره گلا:مداد(یعنی باهاش گل بکشی)  دنام:سلام بلی:بله تتا:کتاب دورا:جوراب تقریباً بیشتر کلمه ها رو وقتی تکرار میکنن میتونه تا حدودی شبیهشون  و بعضی ها رو هم کامل ادا کنه
16 دی 1392

بدون عنوان

سلام دختر مامانی، دوباره امروزدرحالیکه سر کارم دارم واست پست میذارم.آخه توی خونه اصلاً نمیذاری طرف کامپیوتر برم .چون سریع میای و میخوای موس رو بگیری و بازی کنی.دخترم هر روز که میگذره احساس میکنم عشق و علاقم نسبت بهت بیشتر میشه و زمانیکه ازت دورم هر ثانیه به فکرتم.این روزا خیلی شیرین شدی و با کارات کلی حالمونو خوب میکنی.کلی کلمات جدید و ناز کردن یاد گرفتی.اینجور موقع ها اینقدر خوردنی میشی که دلم میخواد محکم بغلت کنم و فشارت بدم.الان سه ماه و نیمه که بابایی رفته و من میدونم چقدر دوری از تو واسش سخته.گاهی اوقات زنگ میزنه و بهونه های الکی میگیره و من مطمئنم اینا همش به خاطر دوری از زندگیشه. البته من هیچ وقت نمیتونستم این دوری رو تحمل...
16 دی 1392

رفتن بابایی به اصفهان

سلام دختر گلم، امروز دقیقاً 6 روزه که بابایی دخترم رفته اصفهان و ما رو تنها گذاشته.روزای اول باباجون و ومامان جون پیشمون بدند و تو نبود بابات رو خیلی احساس نمی کردی ولی از دیروز که اونها هم رفتن کلی بهونه می گیری. دیشب مجبور شدم ببرمت خونه خاله فاطمه تا با خاله رویا و آرمان جون بازی کنی و شب هم همونجا موندیم.امروز هم چون پنج شنبه است و خاله خونه است تو پیش اونها موندی. دیروز بعد از سه ماه رفتی پیش پرستارت(خانم علیزاده) و کلی با سارا وامیرحسین بازی کردی.وقتی اومدم دنبالت که ببرمت هم نمی اومدی.خلاصه دختر بازیگوش من عاشق بازی با بچه هاست.خیلی دوست داشتم می تونستم بذارمت مهد کودک تا بیشتر بتونی با بچه ها بازی کنی اما می ترسم اونجا ...
4 مهر 1392

پسر خاله ها

فرشته کوچولوی من، امروز 31 تیر سال 1392 ساعت 13:10 است .دیروز پسرخاله هات(پویا و پارسا) اومده بودن خونمون و تو باهاشون  کلی قایم موشک بازی کردی .اونا قایم میشدند و تو با پاهای کوچولوت دنبالشون می دویدی و خیلی سریع پیداشون می کردی و یه عالمه ذوق زده میشدی.هر کاری میکردن تو هم میخواستی انجام بدی .دیروز واسه اولین بار مجبور شدم بهت چیپس بدم آخه اونا می خوردن تو هم می خواستی تازه بستنی هم میخواستی با چوبش بگیری دست خودت و توی خونه بچرخی و بخوری.این روزها خیلی شیرین شدی .تموم بازیگوش هات واسم  دوست داشتنیه.من و بابایی با تموم وجود دوست داریم.بابایی دو ماه دیگه داره واسه دوره میره اصفهان و ما دلمون واسش خیلی تن...
4 شهريور 1392

دختر رویایی من

کنار آشنایی تو آشیانه میکنم                    فضای آشیانه را پر از ترانه میکنم کسی سوال میکند برای چه زنده ای؟ و من برای زندگی تو را بهانه میکنم   دخترم ، تو را که میبینم لذت میبرم زیباتر از من شده ای ، قوی تر و حتی مهربانتر، چقدر خداوند مرا دوست دارد که با بودن تو من مادر شده ام. چقدر خوشحالم که تو هستی کاش بمانم و بزرگ شدن تو را ببینم. غمهایت را به من بگو تا من شادی با تو بودن را برایت بگویم.  تو شکوفا خواهی شد و من مطمئنم که از بادها و طوفانهای زندگی عبور خواهی کرد. من مطمئنم که تو میتوانی تحمل کنی چون به ...
4 شهريور 1392