پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

دختر رویایی مامان و بابا

خانومی من

خانومی مامان گاهی وقت ها سنگینی بار زندگی اینقدر زیاد می شه که پشتت خم میشه زانوهات تا میشن تکیه گاهی برات نیست که بتونی دستاتو بهش بگیری و از افتادنت جلوگیری کنی چقدر اون لحظه احساس تنهای و بیکسی استخونهای ادم و میشکنه ولی مامانی یه نگاه به بالای سرت بنداز یه طناب محکم میبینی طنابی که تا عرش خدا ادامه داره با تمام قدرتت دستات و بیار بالا محکم طناب و بگیر این تنها راه نجاتت از افتادنه خانمی من خیلی مواظب خودت باش خیلی زیاد.   خانمی مامان دختر نازم دنیا پر است از دروغ و کلک پر از دورویی و دودوزه بازی تمام تلاش خودتو به کار بگیر تا هیچ وقت اسیر این دورویی ها دروغ ها و کلک ها نشی. ...
17 فروردين 1393

بدون عنوان

کلمات جدید پرنیا جون: بیش:بشین باباد":بادبادک بابد":بابابزرگ مابد":مامان بزرگ آره:آره گلا:مداد(یعنی باهاش گل بکشی)  دنام:سلام بلی:بله تتا:کتاب دورا:جوراب تقریباً بیشتر کلمه ها رو وقتی تکرار میکنن میتونه تا حدودی شبیهشون  و بعضی ها رو هم کامل ادا کنه
16 دی 1392

بدون عنوان

سلام دختر مامانی، دوباره امروزدرحالیکه سر کارم دارم واست پست میذارم.آخه توی خونه اصلاً نمیذاری طرف کامپیوتر برم .چون سریع میای و میخوای موس رو بگیری و بازی کنی.دخترم هر روز که میگذره احساس میکنم عشق و علاقم نسبت بهت بیشتر میشه و زمانیکه ازت دورم هر ثانیه به فکرتم.این روزا خیلی شیرین شدی و با کارات کلی حالمونو خوب میکنی.کلی کلمات جدید و ناز کردن یاد گرفتی.اینجور موقع ها اینقدر خوردنی میشی که دلم میخواد محکم بغلت کنم و فشارت بدم.الان سه ماه و نیمه که بابایی رفته و من میدونم چقدر دوری از تو واسش سخته.گاهی اوقات زنگ میزنه و بهونه های الکی میگیره و من مطمئنم اینا همش به خاطر دوری از زندگیشه. البته من هیچ وقت نمیتونستم این دوری رو تحمل...
16 دی 1392

رفتن بابایی به اصفهان

سلام دختر گلم، امروز دقیقاً 6 روزه که بابایی دخترم رفته اصفهان و ما رو تنها گذاشته.روزای اول باباجون و ومامان جون پیشمون بدند و تو نبود بابات رو خیلی احساس نمی کردی ولی از دیروز که اونها هم رفتن کلی بهونه می گیری. دیشب مجبور شدم ببرمت خونه خاله فاطمه تا با خاله رویا و آرمان جون بازی کنی و شب هم همونجا موندیم.امروز هم چون پنج شنبه است و خاله خونه است تو پیش اونها موندی. دیروز بعد از سه ماه رفتی پیش پرستارت(خانم علیزاده) و کلی با سارا وامیرحسین بازی کردی.وقتی اومدم دنبالت که ببرمت هم نمی اومدی.خلاصه دختر بازیگوش من عاشق بازی با بچه هاست.خیلی دوست داشتم می تونستم بذارمت مهد کودک تا بیشتر بتونی با بچه ها بازی کنی اما می ترسم اونجا ...
4 مهر 1392