پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

دختر رویایی مامان و بابا

نوروز 93

1393/1/17 12:25
نویسنده : مامان
308 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر قشنگم:

امیدوارم امسال و سالهای آینده برایت بهترین ها اتفاق بیفته.اما میخوام از نوروز ٩٣ واست بگم.اول اینکه توی اسفند ماه در ٢١ ماهگی دخترم رو از شیر گرفتم البته هنوز شیشه پاستوریزه رو توی شیشه پستونک میخوری.قبل عید مثل هر سال رفتیم داراب که تحویل سال رو پیش باباجون و مامان جون باشیم و تو که هر چی بزرگتر میشی وابستگیت به من بیشتر میشه تمام مدت پشت لباس منو میگرفتی و با من راه می اومدی.نمیدونم به خاطر سر کار رفتنه که اینقدر به من وابسطه شدی و میترسی من برم.روز اول تحویل سال ساعت ٨:٢٤ شب بود و ما خونه موندیم و جایی نرفتیم. روز بعد رفتیم خونه دایی مامان جون واسه عرض تسلیت .آخه زن دایی مهربون از میون ما رفته .خدا رحمتش کنه .خیلی مهربون بود.عصر هم رفتیم باغ بابابزرگ.فردا ظهر هم واسه نهار با تموم خاله های بابایی دوبار رفتیم باغ.خیلی خوش گذشت اما تو همش احساس غریبی میکردی و دوباره به من میچسبیدی.ظهر که خوابیدی من از فرصت استفاده کردم و با بابایی، نسیم وآقا ابراهیم کلی رفتیم کوهنوردی.البته اون بالا هم مرتب به یادت بودم و عذاب وجدان داشتم که چرا نیاوردمت.البته بردن تو محال بود دخترم.یه قسمت از  باغ بابابزرگ شتر مرغ و مرغ داشتن و تو کلی واسشون ذوغ میکردی و بدون هیچ ترسی می رفتی سمتشون و من مرتب باید با اجبار تو رو از اونا دور میکردم .کلی هم عکس گرفتی. دو تا سگم اونجا بود که تو میرفتی سمتشون و میگفتی سبار شیم(سوار شیم)خلاصه کلی خوش گذروندی و منو خسته کردی.سومین روز من وبابایی واسه یه کاری رفتیم شیراز و مجبور شدیم تو رو پیش مامان جون بذارم .شب حدود ساعت ١٢ بود که برگشتیم.بدترین لحظات واسه من بود .چون مرتب نگرانت بودم و میترسیدم احساس غریبی کنی و اذیت بشی. البته مامان جون رو هم اذیت میکردی.شب وقتی منو دیدی با تمام سرعت دویدی توی بغلم و با تمام وجودم بغلت کردم.انگار همه دنیا رو بهم داده بودن.چهارمین روز هم به دیدن عمه ها و اقوام رفتیم و روز پنجم به خونمون برگشتیم. روهای خوبی بود.انشاله که سالهای بعد هم همینطور باش. دوست دارم نعمت خدایی من. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)